کد خبر: ۵۶۵
۱۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

تنها بازمانده غواصان گردان‌ یاسین پزشک شد

بعد پوشیدن لباس غواصی به آب زدیم. شب بود، یکی از بچه‌ها که راهنما و راه‌بلد بود، جلو گروه حرکت می‌کرد. بقیه هم با گرفتن ‌طنابی‌ با فاصله‌ پشت سر هم شنا می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. قبل شروع عملیات ‌تأکید شده بود‌ در هیچ شرایطی سرمان را از زیر آب بیرون نیاوریم تا دشمن متوجه حضورمان ‌نشود. بی‌تحرکی‌ و تکان‌نخوردن طناب در نظرم مشکوک آمد. آهسته سرم را از آب بیرون آوردم. با منورهایی که دشمن انداخته‌ بود، شب مثل روز روشن بود. دوستان و هم‌رزمانم‌ شهید شده و روی آب شناور بودند و آب از خون بچه‌ها رنگین بود.

دکتر  محسن رأفتی‌سخنگو که در اتاق عمل تیغ جراحی به دست گرفته و موهای گندمگون و خاکستری‌اش، میان‌سالی‌اش را بیشتر به چشم می‌آورد متولد سال48 است. او بعد 4سال اسارت، مدرک دکترای پزشکی عمومی‌اش را از دانشگاه علوم پزشکی مشهد گرفته و سال1381 با تخصص جراحی عمومی از دانشگاه علوم‌پزشکی مشهد فارغ‌التحصیل شده است.

دکتر رأفتی‌سخنگو با 20سال سابقه طبابت، کلی حرف برای گفتن دارد، اما فرصت کوتاه و کم است. به این قیمت که باید از وقت عمل‌ها و ویزیت‌کردن بیمار بزند و ما راضی به آن نمی‌شویم. نمی‌تواند بدون گذشتن از سال‌ها خاطره یک‌راست به شغل و حرفه امروزش برسد. سال‌ها می‌گذرند از واقعیت‌هایی که حالا فقط تصویر و تجربه‌ای از آن‌ها به‌جا مانده است. تجربه‌بودن وسط زمینی پر از مجروح با بوی خون و خاک و باروت، صدای گلوله‌ها، انفجار، ناله آدم‌ها، قمقمه‌های بدون آب و...

برای من گزارشگری که این سخنان را مستقیم می‌شنوم و تو که این شنیده‌ها را به قلم من می‌خوانی، اصلا حس و لمس نمی‌شود که پیش رو و پشت سرت دشمن باشد و هم‌رزمانت شهید شوند و تو هم مجبور به تسلیم. 4سال روزهای دور و سخت را به دندان بکشی و لحظه‌به‌لحظه آرزو کنی یک‌بار دیگر طلوع آزادی به تو لبخند بزند. به این‌ها دوران پزشکی را هم اضافه کنید. بیمارستان‌های امام‌حسین(ع) و هاشمی‌نژاد، پاستور و مهر مجموعه‌های درمانی است که دکتر محسن رأفتی‌سخنگو در 20 سال‌واندی طبابت عمل‌های متعددی آنجا انجام داده است. اما بیشترین دوران طبابتش در 2بیمارستان هاشمی‌نژاد و امام‌‌حسین(ع) است و صد البته که شروع فعالیت‌هایش در مشهد به صورت قراردادی با بیمارستان امام‌حسین(ع). هرچند که حدود ۱۵سال است به‌عنوان پزشک جراح بیمارستان هاشمی‌نژاد در خدمت هم‌وطنان است.

 

تحصیل جهشی

در خانواده‌ای پرجمعیت با ۷خواهر و برادر به دنیا آمدم و بزرگ شدم. آخرین فرزند و به‌قولی‌ ته‌تغاری و عزیزکرده خانه بودم، سربه‌زیر و درس‌خوان. از ۱۲سال تحصیلی ۵دوره را جهشی خواندم. پدرم شیشه‌بری داشت‌ و مادرم خانه‌دار بود.‌ سال اول را که تمام کردم، چون درسم خوب بود، مقطع دوم را جهشی خواندم. سال دوم تحصیلی‌ در کلاس سومی‌ها نشستم. ‌بعد پایان دوره راهنمایی، دوباره سال اول دبیرستان را جهشی خواندم ‌و موفق به گرفتن مدرک سال اول متوسطه شدم. ۴سالی که می‌بایست مانند دیگر هم‌کلاسی‌ها پشت میز درس و مدرسه باشم، اسیر بودم، ‌اما نگذاشتم هیچ‌وقت از درس و دانشگاه عقب بمانم.

 

امدادگر شدم

با آنکه در تمام این سال‌ها، جزو معدل بالاهای کلاس۱۹ و جزو ‌دانش‌آموزان خوب مدرسه‌‌ بودم، به یک‌باره ‌به‌دنبال رسیدن به هدفی، درس و مشق را رها کردم و عازم جبهه شدم.

دوره آموزشی سه‌ماهه بود، پادگان‌ آموزشی بجنورد. ‌ماندنم به ماه نکشید که اعلام شد برای آموزش‌ امدادگری داوطلب می‌خواهند. حقیقت‌ ترجیح می‌دادم بمانم و دوره‌های نظامی را ‌آموزش ببینم، اما تعداد کم داوطلب‌ها ‌سبب شد داوطلب دوره‌‌های امدادگری شوم. این شد که به مشهد برگشتم و حدود یک‌ماه در مرکز آموزش امدادگری سپاه در محله عشرت‌آباد دوره‌‌های تزریقات، پانسمان، بخیه‌زدن و... را پشت سر گذاشتم. بعد هم از طریق تیپ۲۱ امام‌رضا(ع) به‌عنوان امدادگر ‌راهی جبهه‌های جنوب و مقر تیپ۲۱ امام‌رضا(ع) در اهواز شد‌م.‌

کربلای یک اولین تجربه جدی برای محسن چهارده‌ساله به‌عنوان امدادگر ‌تیپ۲۱ امام‌رضا(ع) بود. بعد آن طبق قاعده باید‌ به بهداری تیپ برمی‌گشت، اما ماند تا بعد از گذران دوره‌های تخریب و آموزش غواصی، به‌عنوان غواص‌ تخریب‌چی در میدان حضور یابد: حس معنوی خوبی بین بچه‌های گروه تخریب تیپ21 امام‌رضا(ع)‌‌ وجود داشت، یک حال تعریف‌نشدنی که آدم را در تصمیمی که گرفته است، مصمم‌تر می‌کند. حضور چهره‌هایی چون حجت‌الاسلام نظافت و آقای‌ دلبریان، راوی امروز قصه‌‌های جنگ، و شهید جلیل محدثی، فرمانده گردان‌ یاسین، نمی‌گذاشت به عقب برگردم. بچه‌ها خودشان پرونده‌ام را از بهداری گرفته بودند و به تخریب تیپ۲۱ امام‌رضا(ع) انتقال دادند. تشکیل گردان‌ یاسین که بیشتر آن‌ها متشکل از بچه‌های غواص تخریب‌چی بودند، بعد کربلای۲ اتفاق افتاد. گردان برای آمادگی و حضور در عملیات کربلای۴ شکل گرفت. برنامه‌، گذر از ‌آب‌های اروند و تصرف جزیره ماهی آن سوی آب در خاک عراق بود. عملیاتی که برای خیلی از رزمنده‌هایی که در آن حضور داشتند، بی‌بازگشت بود.

 

تنهایی اسیر شدم ‌

روایت گلوله‌های بعثی که هرکدام به زمین می‌خورد شطی از خون راه می‌انداخت، تانک‌هایی که گلوله می‌خوردند و جنازه و تکه‌های بدن و استخوانی که روی خاک‌ها می‌ریختند همه و همه داستان شهادت‌ها و اسارت‌هاست که بر ذهن او حک شده است و رنگ نمی‌بازد. زمانی که تمام دوستان هم‌رزمش را از دست می‌دهد و تک‌وتنها به اسارت درمی‌آید: تمام هم‌رزمان و دوستانم را که حدود ۴۰نفر بودیم، از دست دادم. یادم است بعد پوشیدن لباس غواصی به آب زدیم. شب بود، یکی از بچه‌ها که راهنما و راه‌بلد بود، جلو گروه حرکت می‌کرد. بقیه هم با گرفتن ‌طنابی‌ با فاصله‌ پشت سر هم شنا می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. بعد ساعتی حس کردم اوضاع غیر‌طبیعی است. طناب دقایق زیادی بود تکان نمی‌خورد و من در جا ایستاده بودم. قبل شروع عملیات ‌تأکید شده بود‌ در هیچ شرایطی سرمان را از زیر آب بیرون نیاوریم تا دشمن متوجه حضورمان ‌نشود. روی عینک غواصی هم تکه‌ای کیسه گونی قرارداده بودیم تا مانع انعکاس نور بر روی آن و دیده‌شدنمان شود. بی‌تحرکی‌ و تکان‌نخوردن طناب در نظرم مشکوک آمد. آهسته سرم را از آب بیرون آوردم. با منورهایی که دشمن انداخته‌ بود، شب مثل روز روشن بود. تیروترکش‌ مثل تگرگ از آسمان می‌بارید. دوستان و هم‌رزمانم‌ شهید شده و روی آب شناور بودند و آب از خون بچه‌ها رنگین بود. این صحنه فقط در ثانیه‌ای از نظرم گذشت و دوباره سریع به زیر آب رفتم. یاران رفته بودند و من از قافله شهدا جا مانده بودم، اما باید راهشان را ولو به‌تنهایی ادامه می‌دادم.

 

به هر چیزی فکر می‌کردم جز اسارت

عملیات باید انجام می‌شد و به پایان می‌رسید. به امید آمدن نیروهای کمکی پیش رفتم. نمی‌دانستم عملیات لو رفته و دشمن پیش روی ما و در انتظار ضربه‌زدن است. به جزیزه ماهی که رسیدم تا خود صبح در آب ماندم.‌ عراقی‌ها برای نزدیک‌نشدن قایق به ساحل نزدیک آن با میل‌گرد موانعی به‌نام خورشیدی‌‌ را درست کرده بودند من پشت آن خورشیدی‌ها پناه گرفته بودم. تا صبح تیروترکش بود که به این خورشیدی‌ها اصابت می‌کرد. همین حالا که تعریف می‌کنم، صدایش در گوشم است‌. گاهی هم اصابت تیروترکش به بدنم را هم احساس می‌کردم، اما ‌خوشبختانه آب ضربه تیر را می‌گرفت و جراحتی برنداشتم. در روشنی صبح و هنگام عبور به سمت دیگر اروند، ‌سایه چند سرباز عراقی را حس کردم که روی سرم ایستاده بودند. ‌در تمام ۸ماه حضور در جبهه به هر چیزی فکر کرده بودم به‌جز اسارت‌. در آن لحظه فقط از خدا کمک خواستم.

 

نمایش اسرا در خیابان‌های بصره

من را به پادگان بصره‌ بردند. البته رزمندگان دیگری هم در این عملیات از دیگر لشکرها به اسارت درآمده بودند. حدود ۴۰ تا ۵۰نفر می‌شدیم. ۳روز در ‌2 اتاق کوچک بدون غذا و آب محبوس بودیم. 3روز تمام شد و نوبت گشتمان در شهر شد. هر سه‌چهار نفر از ما را در یک خودرو با شش‌هفت نفر عراقی می‌نشاندند. بین آن‌ها هم چند خودرو بدون اسیر بود. برای آنکه ‌آمار اسرا چند برابر آنچه که بود، نمایش داده شود، زنجیره بزرگی از خودرو تشکیل شده بود. بازخورد این نمایش از سوی مردم عراق متفاوت بود. بعضی هلهله و شادی می‌کردند و بعضی گریه. عده‌ای نقل و شیرینی پخش می‌کردند و بعضی دیگر سنگ و چوب سمت خودروهایی که ما در آن بودیم، پرتاب می‌کردند. این پیروزی برای صدام به‌قدری بزرگ و ارزشمند بود که به شکرانه آن به حج رفت. شاید یکی از دلایل پیروزی رزمندگان در کربلای5 همین بود که عراق تصورش را هم نمی‌کرد نیروهای‌ ایران با فاصله کمی از کربلای۴ حمله کنند. از همین رو رژیم بعثی نیروهایش را بیشتر به مرخصی تشویقی فرستاده بود، چیزی که در کربلای۵ به‌نفع ما تمام شد.

 

تکریت، مخوف‌ترین اردوگاه‌

برمی‌گردیم سر ‌داستان اسارت و دنباله ماجرا را ‌‌می‌پرسیم و او ادامه می‌دهد: بعد از استخبارات مدت ۳ماه در اردوگاه الرشید به سر بردیم. ‌سالنی دالان‌مانند داشت و اتاق‌های 5/2در5/3 متر در اطراف. روزهای اول که تعدادمان کمتر بود، قابل‌ تحمل‌تر بود، اما به‌مرور با زیادشدن تعداد اسرا، دیگر خوابیدنمان هم سخت بود، فشرده و مچاله کنار هم، طوری‌که مجبور بودیم برای خوابیدن زمان‌بندی کنیم. ساعت که نداشتیم، هر شب عده‌ای می‌ایستادند و عده‌ای می‌خوابیدند و بعد ساعتی جا عوض می‌شد.‌ تا 3ماه وضعیت به همین‌ منوال بود.‌ بعد آماده‌شدن اردوگاه‌ تازه تأسیس تکریت به آنجا منتقل شدیم. تکریت شاید مخوف‌ترین اردوگاه‌‌های رژیم بعث عراق باشد. اردوگاه‌هایی مخفی که ‌کسی از آمار اسرا در آن اطلاع نداشت و تا 2سال بعد امضای قطعنامه مخفی ماند. در حقیقت کسی امیدی به برگشت نداشت. 11ماه در تکریت بودیم.

 

شکنجه‌های مرگ‌بار

این چشم‌ها به این سال‌ها چه چیزها که به خود ندیده است. تعریف می‌کند: لحظه‌لحظه آن روزها از پیش چشمم دور نمی‌شود. کتک و شکنجه که ماجرای عادی بود و تقریبا به ضربات باطوم و کابل و چوب عادت کرده بودیم. بیشتر‌ین شکنجه برای پاسدارها بود. کسانی که بین بعثی‌ها به‌عنوان پاسدار خمینی نامیده می‌شدند. البته روحانیان و فرمانده‌ها هم در این فهرست قرار داشتند و آن‌ها را تا حد مرگ شکنجه می‌کردند. شکنجه‌هایی مثل گذاشتن اتوی داغ روی پشت و کف‌پا، له‌کردن گوش و بینی با انبر، آویزان‌کردن پا از پنکه سقفی‌، زنده‌سوزی و... اگر هم ‌از زیر شکنجه زنده بیرون می‌‌آمدند‌ تا مدتی نای نشستن روی زمین را نداشتند. یکی از این شهدا محمد رضایی بود. محمد در ‌عملیات کربلای4 ‌در گردان ما بود و بعد اسارت، زیر شکنجه‌های شدید طاقت نیاورد .چند سال بعد امضای قطعنامه و تبادل اسرا، پیکر پاک شهید رضایی مبادله و به ایران تحویل داده شد. هم‌رزمانی که در تشییع پیکر محمد شرکت کرده بودند، می‌گفتند با گذشت چند سال، جسم او سالم بوده است.

 

روزهای اسارت در تکریت

دکتر نمی‌داند روایتگر کدام صحنه از زندگی چهارساله اسارت باشد: فکر کنید 8سرویس بهداشتی بود برای 500نفر. خودم‌ مدتی مسئول تقسیم آب بودم. هر یک لیوان آب را برای ۵نفر تقسیم می‌کردیم که بتوانند وضو بگیرند. در تکریت چیزی به‌نام آب‌گرم‌کن معنا نداشت. زمستان و تابستان آب سرد بود. حوضی کنار محوطه بود که آب آن از چاه‌ تأمین می‌شد. ‌اگر شانسمان می‌گرفت و حوض آب داشت و قوطی حلبی پیدا می‌شد، ‌می‌توانستیم آبی به سر و بدن بزنیم، اما معمولا این فرصت دست نمی‌داد. چون معمولا چند ساعت در صف سرویس بهداشتی وقت می‌گذشت و باید به داخل آسایشگاه برمی‌گشتیم. آن‌هایی که شانس داشتند و در اول صف سرویس بهداشتی قرار می‌گرفتند و می‌توانستند آبی روی خودشان بریزند، جزو اسرای خوش‌اقبال اردوگاه محسوب می‌شدند .اما روزهای بد هم به‌قولی تمام می‌شود. خبر قبول قطعنامه جزو مهم‌ترین خبرها بود، هم خوش‌حال‌کننده و هم‌ ناراحت‌کننده. از اینکه سرانجام جنگ تمام‌ شده بود و تکلیف ما هم مشخص می‌شد، خوش‌حال بودیم، اما وقتی فهمیدیم حضرت امام(ره) از قبول قطعنامه با عنوان ‌نوشیدن جام زهر نام بردند‌ و قبول قطعنامه با رضایت قلبی ایشان نبوده است، سخت ناراحت شدیم. بدتر از آن جای خالی امام(ره) بود که برای بچه‌های در غربت مانده خیلی سخت بود که به ایران بیایند و او نباشد.

 

صلیب سرخ به تکریت آمد

بعد از توافق 2کشور برای تبادل اسرا، سرانجام پای صلیب‌سرخ به تکریت هم رسید. در واقع از بعد عملیات کربلای4 دیگر هیچ نام ایرانی‌ای در فهرست اسرا قرار نگرفته بود. اسرایی که نامشان به‌عنوان مفقودالاثر ثبت شده بود، حتی با آمدن صلیب‌سرخ هم ممکن بود تبادل و آزادی ما تحقق پیدا نکند، اما بعد از دادن لباس و نوشته‌شدن اسممان در فهرست اسرا‌، سوار بر اتوبوس راهی ایران شدیم. بعد تبادل، 2روز در کرمانشاه در قرنطینه ماندیم.

مرور‌ روزها او ‌را می‌برد به ‌تونل خاطرات روزهای فراموش‌ناشدنی. روز لمس دوباره خاک وطن و در آغوش‌کشیدن عزیزان چشم‌انتظار‌: خانواده‌ تا 4سال بعد اعلام مفقودی‌ برایم هر سال شب‌های احیا مراسم یاد‌بود‌ ‌می‌گرفت و سفره سحری می‌انداخت. ‌ما حدود ۱۰۰آزاده بودیم که ‌با هواپیما به مشهد منتقل شدیم. یکی از دوستان همراه با یکی از برادرهایم‌‌ به استقبالم آمده بودند .مادرم تا چند روز در شوک بود. تنها کسی که طبق خوابی که دیده بود، به زنده بودنم ایمان داشت و اصرار داشت روزی برمی‌گردم، مادرم بود، اما تا چند روز حرف نمی‌زد، بهت زده شده بود.

 

ایران جای جبران بود

هنوز باورم نمی‌شد آزاد شده‌ایم و در ایران هستم. چند روز بعد رفت‌و‌آمد و دیدوبازدیدها، تصمیم گرفتم سال‌های رفته و عقب‌‌افتاده از درس و مدرسه ‌را جبران کنم. 4سال از‌ تحصیل عقب مانده بودم، در عوض 2سال جهشی خوانده بودم. می‌ماند‌ سال دو‌م و سوم و چهارم متوسطه که باید عزمم را برای قبولی و شرکت در کنکور جزم می‌کردم. مهندس صراف از دوستان هم‌رزمم در گردان تخریب، کمک بزرگی در این مسیر کرد. با حضور در کلاس‌های مجتمع رزمندگان و مطالعه شبانه‌روزی، موفق شدم در چندماه امتحانات دوم و سوم و چهارم را با موفقیت پشت سر بگذارم.

ابتدا رشته ریاضی را دنبال می‌کردم، اما اصرار معلم‌ها برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی و تشویق‌ها سبب شد سال سوم تغییر رشته بدهم و تجربی را دنبال کنم. قبولی در رشته پزشکی مشهد در کنکور70 آن هم با رتبه24 موفقیت بزرگی برای من بود. درست یک‌سال از آزادی‌ام نگذشته بود که در کنار هم‌کلاسی‌ها پشت نیمکت‌های دانشگاه مشغول ادامه تحصیل شدم. دوره هفت‌ساله دکترای عمومی را همراه با دکتر سلطانی و دکتر ابراهیمی از یاران دوره اسارت گذراندم. در دانشگاه به بچه‌هایی که با سهمیه وارد دانشگاه شده بودند، نگاه مثبتی نداشتند. حتی انگشت‌شمار استادانی هم بودند‌ با این تصور که دانشجو نه با تلاش و استحقاق که با سهمیه وارد دانشگاه شده و نیمکت یک نفر دیگر را غصب کرده‌ است و در دادن نمرات شفاهی سخت‌گیری بیشتری به امثال من‌ داشتند. در پذیرش اولیه با سهمیه آمده بودیم، اما در امتحانات داخلی و نمره‌گرفتن که سهمیه‌ای در کار نبود. گفتم با رتبه24 قبولی در رشته پز‌شکی عمومی‌ پذیرفته و‌ با معدل کل بالای18 فارغ‌التحصیل شدم. یک ماه مانده به پایان دوره هفت‌ساله عمومی نیز برای آزمون تخصصی شرکت کردم و در رشته جراحی عمومی پذیرفته شدم.

 

زکات علم در فردوس

دوره تخصصی جراحی عمومی چهار‌ساله بود. ‌بعد از گرفتن مدرک تخصص، بلافاصله به‌عنوان جراح شهر فردوس به آنجا نقل مکان کردیم. ازدواج کرده بودم و یک فرزند کوچک داشتم‌. می‌توانستم در مشهد هم‌ طرحم را بگذرانم، اما خواستم زکات علمم را با خدمت در یکی از مناطق محروم ادا کنم. فردوس تنها یک بیمارستان دولتی داشت به‌نام شهید چمران. با شروع‌به‌کار در فردوس به‌مدت ۳سال تنها جراح شهر بودم و در غیاب سایر تخصص‌ها باید جای خالی آن‌ها را نیز پوشش می‌دادم.

 

امتیاز زندگی در شهرهای کوچک

در اوایل که برای طبابت به این شهر رفته بودم، عهد کردم از افراد نیازمند پولی برای حق ویزیت نگیرم. به منشی هم این موضوع را سپرده بودم که رعایت حال کسانی را که می‌گویند دستشان تنگ است، بکند و ویزیت نگیرد. چند ماه گذشت و دیدم حدود 40درصد مراجعان من ویزیت پرداخت نمی‌کنند. خیلی برایم جای تعجب داشت که یعنی 40درصد مردم این شهر در فقر مطلق هستند تا اینکه یک روز پیرزنی خوش‌رو به مطبم آمد. همان اول ورود با کلی دعا و ثنا گفت: الهی خیر ببینی مادرجان! دکتری که می‌گن پول نمی‌گیره شمایی؟ آنجا بود که فهمیدم جریان ویزیت نگرفتن‌ها دهان‌به‌دهان در شهر پیچیده است. اصلا همه ماجراها همین شکلی بود. خوبی شهرهای کوچک این است که همه از حال هم خبر دارند.

 

اسارت امید یادم داد 

اسارت در تکریت درس بزرگی به من داد و آن اینکه هرگز در زندگی ناامید نباشم و همواره توکلم به لطف و بزرگی خدا باشد. سر هر عمل که می‌روم، اول توکل و امیدم به خداست و بعد دانش و علم خودم. همین توکل‌داشتن به انسان اعتماد‌به‌نفس می‌دهد تا با ایمان و اطمینان بیشتر کار را پیش ببرد. چقدر هم این توکل به من کمک کرده است. خاطرم هست بیماری با درد شکمی و علائم آپاندیس به اتاق عمل آورده شد. به‌ظاهر عفونت آپاندیس بود و با برداشتن آن باید کار تمام می‌شد، اما یک لحظه چیزی مثل خوره به ذهنم افتاد که در همان قسمت آپاندیس جست‌وجو کنم. این را هم بگویم برای آپاندیس یک قسمت کوچکی از شکم‌ سوراخ می‌شود. بعد که‌‌ انگشت سبابه را کمی همان اطراف چرخاندم، نوک انگشتم به شیئی نوک‌تیز برخورد کرد. بلافاصله شکم بیمار را شکافتم. متوجه شدیم استخوان 2شاخه تیزی در روده بیمار سبب جراحت و عفونی‌شدن روده شده است. در حقیقت من این موضوع را عنایت خدا و ناشی از همان توکلی می‌د‌انم که در کارم به خود او دارم.

 

همه حرفم همین است

دکتر حرف برای گفتن زیاد دارد، اما همه آن‌ها را در همین عبارات خلاصه می‌کند: از مسئولان درخواست می‌کنم آرمان‌های امام بزرگوار(ره) و شهدا را سرلوحه کار خودشان قرار دهند. بزرگ‌ترین دارایی شهدا که جان عزیزشان بود، در راه اسلام و انقلاب و مردم فدا شد، نکند خدای نکرده مسئولی پیدا شود که دنبال سهم‌خواهی از سفره انقلاب باشد که اگر سهمی از سفره انقلاب باشد، متعلق به آن جانباز قطع نخاعی است که سی‌وچند سال بی‌حرکت روی تخت آسایشگاه افتاده است. نکند مسئولی پیدا شود که مستضعفان را فراموش کند و به فکر مال‌اندوزی و منافع شخصی باشد. همه باید بدانیم روزی باید پاسخ‌گوی قطره‌قطره خون شهدا باشیم. از ما خواهند پرسید برای بالندگی و پیشرفت انقلابی که با خون این‌همه شهید حفظ شد، چه کردید؟ نکند در پیشگاه شهدا و امام شهدا(ره) سرافکنده شویم.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44